کاش اینی که میگویند آسمان خدا همه جا یک‌رنگ است حرف درستی باشد.

کاش آسمان شهر تو هم همینقدر خاکستری و گرفته،
بی وقفه پنج روز و شب سراسیمه و آشفته باریده باشد.
کاش تو هم نیمه‌های شب با صدای آشوب قطره‌ها از خواب پریده باشی و بعد آرام در خودت خزیده باشی و گفته باشی پس کوشی دختر؟
کاش تو هم لب تختت نشسته باشی و یاد انحنای تنم بیچاره‌ات کرده باشد.
کاش غم دار دست ندامت کشیده باشی توی موهایت و میان ملافه‌ها دنبال ساق پریشان موهایم گشته باشی،
کاش تو هم هی در خودت جمع شده باشی و هی گرم نشده باشی،
کاش تو هم درمانده مانده باشی که پس تا کی؟ تا کجا؟
کاش باران حجم نبودنم را به رخت کشیده باشد...
کاش که آسمان خدا همه جا یک‌رنگ باشد

گفته بودم

گفته بودم که به هیچ کسی وابسته نیستم
گفته بودم که دلم پیش هیچ دلی نیست
گفته بودم و بهت پز داده بودم که من از همه چیز آزادم و تو در بند دلت اسیری
گفته بودم دیگر شب ها به هیچ کس فکر نمیکنم
گفته بودم که با هیچ کسی رویا پردازی نمیکنم
گفته بودم که ته دلم هیچ مهری نیست
گفته بودم و فخر فروخته بودم از این حالت آزادی و رهاییم
به خدا هم فخر فروخته بودم که هیچ آرزویی در دلم ندارم که التماسش کنم
نمیدانم چرا حالا
بعد از این همه مدت که بی هیچ حسی از کنارش رد شده بودم
از ناراحتی اش بی تاب شدم
نمیدانم چرا دوباره خواب راحت به چشمانم نمی آید
خدایا من بنده ی نیازمندت هستم
مرا از وابستگی ها رها کن

ما ادما همه ایرادامون بر میگرده به اینکه ادمیم اگه آدم نبودیم این همه این دل لامصبمون هم گرفت و گیر نداشت